Mohammad Reza Zhaleh

Mohammad Reza Zhaleh Instagram – .
اعتراف می‌کنم کم مونده بود از ترس خودمو خیس کنم
با در نظر گرفتن صحبت‌های این دو نفر مبنی بر کافی بودن من برای ده نفر قطع به یقین، برداشتم، از این هجوم تیکه پاره‌کردن من از گشنگی بود.
در کسری از ثانیه پذیرفتم حیاتم پایانی جز این نخواهد داشت.
به اصل و آموزه‌های معنوی ارتش رجوع کردم،۱
اگه مرگ باران بود و تو بدون چتر، دستات رو باز کن و با لبخند به آسمان نگاه کن.
ترس رو در خودم به اسارت گرفتم.
خیل عظیمی از بالغین به قایق رسیدند و بچه‌ها همچنان لب‌ساحل به انتظار ایستاده بودند،
خوابیده بالای سرشون من رو به سمت ساحل روانه کردن
با خودم گفتم چه احترامی برای شکارشون قائلن
همین‌که رسیدیم لب ساحل اتفاق افتاد
منو روی تخت سنگی قرار دادن
ازم خواستن اولین سخنرانیم رو در بدو ورود به جزیره روی اون تخته سنگ ایراد کنم
منم تا چند ثانیه بهت زده بودم
گفتم خب اممممم، سلول به سلول خاکستری مغزم دنبال حرف برای گفتن بودم که یهو یکی گفت؛ چرا انقدر دیر  اومدید؟! پدر خیلی از شما برای ما حرف میزنه،
یکی دیگه گفت؛پدر گفت “زمانی میاید که از کوه مقدس با تمام وجود شمارو بخوایم”
همچنان در سکوت با خودم گفتم؛منو؟! از کوه مقدس؟! مگه من کی ام؟!
پیرزنی فریاد زد خواهش میکنم چیزی بگو ما سالها منتظر شما بودیم، پدر مهربان گفت به محض ورود شما به جزیره قحطی و گشنگی ریشه کن میشه بگو که حقیقت داره
رو به حاضرین چرخیدم، گفتم مدت طولانی رو در راه بودم، بعد از اینکه استراحت کردم حتما با شما صحبت میکنم
پسر نوجوانی که پوست تیره ای داشت سمت من به حرکت در اومد نزدیکم شد و بهم گفت شما رو تا استراحت گاهتون راهنمایی میکنم
احساس امنیت کردم
بعد دقایقی پیاده روی و پشت سر گذاشتن توده انبوهی از درختان خودرو جنگلی به کلبه چوبی رسیدیم
از دودکشش دودی کمی بلند میشد
بوی نم بارون و سوختن چوبی که هنوز کمی خیسه کل محیط رو برداشته بود
انگار کلبه سعی داشت بفهمونه اینجا زندگی جریان داره
وارد کلبه شدم پسرک دم در ایستاد
یه وسیله چوبی بهم داد گفت هرموقع به چیزی نیاز داشتید تو این فوت کنید گفتم میتونم امتحانش کنم
گفت البته؛ فوت کردم صدای خوشایندی داشت
بلافاصله بعدش با لبخند شیطنت امیزش بهم گفت: چیزی نیاز دارید قربان؟! منم با لبخند گفتم نه ممنون اگه به همین سرعت بیای و جواب بدی نیازی نمیمونه
بدرود گفت و رفت به تنهایی وارد کلبه شدم
اونجا…
پایان قسمت دوم
«محمدرضا ژاله»
قطعاً لایک و کامنت شما موجب دل گرمی خواهد بود
❤️🥰❤️
—————-
عکاس: صادق زرجویان
@zarjooyan
—————-
#محمدرضاژاله #داستان #نویسنده | Posted on 19/Feb/2021 23:52:17

Mohammad Reza Zhaleh
Mohammad Reza Zhaleh

Check out the latest gallery of Mohammad Reza Zhaleh