Mohammad Reza Zhaleh

Mohammad Reza Zhaleh Instagram – .
مجموعه داستان
(می‌خواستم بهش بگم)
قسمت هفتم
همزمان با کشف و شهود باید و نباید های سن بلوغ ام به محل جدید اثاث کشی کردیم روز بعد مادر با لیستی از لوازم بهداشتی منو بیرون از خونه فرستاد همین که پامو از خونه بیرون گذاشتم، خدای من، دختری قد بلند چشمای سبز و صورتی پر از اسرار ازل که با لبخندش هی هویدا می‌کرد سمت من اومد از این مدل اومدنایی که تو فیلما حرکت آهسته نشون میدن ولی اینور ماجرا همه چیز تند بود پلک زدنم گردش خونم تپش قلبم ضربه زدنش ته حلق ام قورت دادن آب دهنم تا از اون سر کوچه بیاد کنار من رد بشه انگار ۲۰ سال بدون ذوق بازنشستگی گذشت اعتراف می‌کنم منم آدم جلبی بودم
سریع گفتم ببخشید دختر خانم ما تازه اومدیم تو این محل جایی رو نمی‌شناسم می‌خوام برم خرید لوازم بهداشتی گفت؛ آهان تشریف ببرید دست راست سمت چپ گفتم خیلی ممنون
گفت؛ در ضمن خیلی خوش اومدین
یا خود خدا ترکوند منو با این حرکتش بعدش رفتم دست چپ سمت راست خوردم به یه نجاری
روز بعدش از پنجره منظره بیرون رو نگاه می‌کردم چشمم افتاد به کوچه دیدم با دوستش وایستاده جلو درشون سریع رفتم طبقه پایین به مامان گفتم بده گفت چیو گفتم برم یه چی بخرم گفت همه رو گرفتم زحمت نکش بدو ‌رفتم جلو آینه اون موقع مد بود موهارو آلمانی میزدن یه دستی بهشون کشیدم پریدم تو کوچه مثلاً اصلا خبر ندارم کسی تو کوچه ست از کنارشون رد شدم یه مکث و بعدش گفتم ببخشید دختر خانم اینجا به خیابون راه داره؟! دوباره با اون لبخند انفجاریش از اینایی که همواره تو فیلما با حرکت آهسته نشونش میدن بهم گفت کجا می‌خوای بری؟! انگار یک آن تمام بهانه های دنیا تموم شدن گفتم نمی‌دونم،یعنی دوست دارم بدونم
گفت صبر کن، از دوستش کاغذ و قلم خواست نشست رو‌پلهٔ جلو‌در خونهٔ دوستش بعد با ظرافت هرچه تمام شروع به کشیدن نقشه محل کرد به جرات میشه گفت تو شعاع ۵ کیلومتری از هرچی فروشگاه گرفته تا خشکشویی و گل فروشی و مدرسه و ایستگاه اتوبوس بود برام نقطه زد همزمان با تکمیل کردن نقشه اش بهم گفت چرا نمیشینی ترسیدم اگه زانوهامو برای نشستن خم کنم دیگه برای پاشدن نتونم راست کنم کاغذ رو نزدیکم کرد و با نوک خودکار جاها رو بهم توضیح میداد ولی من هیچی نمی‌شنیدم من غرق تماشای مژه هایی شده بودم که تا به این حد بهم نزدیک شدن یعنی اگه یکی دوتا از مهره های گردنم رو به سمت پایین هدایت می‌کردم به راحتی میتونستم ببوسمشون انعکاس نور خورشید رو کاغذْ می‌تابید تو چشماش انگار یه تیله سبز رنگ سعی داره جلال خداوند رو برای من سست ایمان به رخ بکشه…
پایان بخش اول
«محمدرضا ژاله»
Photo by;
@amirarda1 | Posted on 11/Oct/2021 21:01:43

Mohammad Reza Zhaleh
Mohammad Reza Zhaleh

Check out the latest gallery of Mohammad Reza Zhaleh