. نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ————— منتخبی از کتاب «اعترافات نبودنت»که بزودی وارد فاز ویراستاری و چاپ خواهدشد ————— ویدئو: ونداد عبدالرحیمی @v.graphics ————— مترجم: امید فتحی @mrfathi.official
. نویسنده؛ محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ————- با شرکت؛ امیر اردوان @amirarda1 👨🏻✈️ ————- ترجمه؛ استودیو بین المللی زبان پارسا @english_parsa_studio (مربی خفن من) 📝 ————- پیانو؛ مهرداد علینژاد @mehrdad_alinejaad (مربی خفن من) 👨🏻🏫 —————- خواننده؛ سیاوش شمس @siavashshams 🧑🏻💼 —————- ویدئو؛ پویا کامرانی @pouya.kamrani.pv 👨🏻💻 —————- release manager; @majidmax_music 🕵🏻♂️ —————- Manager; @alirezachalookofficial 🥷🏻 —————- تگ کردن دوستات و به اشتراک گذاشتن این ویدئو حادثه ایست اجباری 😎☺️😘
. میگفت؛ خیلی دوستت دارم وابسته ات شدم ولی جونمو به لبم رسوندی راستش منم دوست داشتنم رو فدای تلخی ها میکردم اما بحث های زیادی داشتیم بحث هایی که منشاش کمی سکوت و بعد انفجار احساسات بود افکارش رو جمع میکرد، تو ذهنش ارزیابی میکرد و بعد بدون اینکه توضیحی از من بخواد واژه هایی که در شان من نبودن رو مثل اثر خون روی دیوارِ بعد از شلیک تو جمجمه، به سمتم پرتاب میکرد (ولی من همچنان دوست داشتنم رو فدای تلخی ها میکردم) روح ام رو آشفته میکرد قطعاً خیلیا مثل من چنین تجربه ای رو داشتن عشق بیش از حد همراه با نداشتن تفاهم حس میکردم اول رابطه ست طول میکشه هموبشناسیم مثل یه رودخونه طغیان میکرد روی ماهیتم تو رابطه بعد مثل یه برکه پر از صدا های گوش نواز تو بغلم با بوسه هاش مهر تائید بر استمرار بودنم میزد (ولی من همچنان دوست داشتنم رو فدای تلخی ها میکردم) کسوف بود اونم لاینفک هم میمردم براش هم خودش میکشت منو هم تلخی بود هم شیرینی بدون اینکه ازم توضیح بخواد و یا حتی توضیحی بده یهو میذاشت میرفت منم هاج و واج به مسیر رفتنش نگاه میکردم وقتی بحثمون میشد در مورد مسئلهٔ تنش زایی که به تازگی مارو به چالش کشیده بود، از اولین روز رابطه مشکلات رو تازیانه میکرد رو شونه های خسته از غربتِ عاطفی که برام ساخته بود (ولی من همچنان دوست داشتنم رو فدای تلخی ها میکردم) سکوت اون قبل از طوفان بود سکوت من بعد از طوفان بود یکی از شعار هاش این بود تو هیچ کاری برای من نکردی به خواسته هاش تن میدادم تو خلوتم همیشه فکر میکردم این رویه ممکن آسیب های جدی به روح و روانم بزنه افکار منو بو میکشید سریع با یه غافلگیری شگفت انگیز حال منو عوض میکرد من عالی ترین میشدم دقیقا به همون اندازه، با تحلیل های تادیب گرانه اش، در مورد رفتار هایی حرف میزد که من هرگز انجام ندادم ولی عموما درچنین مواقع ای چون تحکُم پرخاشگرانه داشت، ذهنم باور میکرد این کارو من انجام دادم (ولی من همچنان دوستش داشتم) البته داشتم… «محمدرضا ژاله» Special thanks to; @set.men
. ببخشید مجبورم شدم 🥺 آینده تون برام خیلی مهم بود ——————- لطفاً به این سایت سربزنید حتی اگه اطلاعاتتون بیشتر از مقاله ها بود میتونید اون رو ارتقإ بدید ارادتمند شما محمدرضا ژاله @mr.zhaleh 🌹 —————- ویدئو: وندادجانِ عبدالرحیمی @v.graphics —————- #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله —————- #mohammadrezazhaleh #wikipedia #inestagram #bet
. دلم میخواد برم توی قلبت توی ذهنت توی چشمت سرتاسر وجودت با دستات دوست داشتن رو نقاشی کنم با قلبت باورش کنم با ذهنت بهش امکان زندگی بدم با چشمات از تماشاش لذت ببرم براستی که دوست داشتن همین مراحل است «محمدرضا ژاله» ———————- اگه بخوای برای این پست ایموجی کامنت بذاری چی میذاری؟! لطفاً لایک یادت نره ❤️ ———————- عکس: @ali.undead ———————- #محمدرضاژاله #دوستداشتن #mohammadrezazhaleh #mr_zhaleh
. آمادهاید؟! 😎 بزودی… ——————- بریده ای از کتاب «پرسه در دهلیز های شک» نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— ویدئو: ونداد عبدالرحیمی @v.graphics ——————— ترجمه: امید فتحی @mrfathi.official ——————— #باور #محمدرضاژاله #کتاب #تغییر
. و امّا شازده کوچولو دلم میخواد برای اولین بار زیر این پست باهاتون گپ بزنم …برام بنویسید ——————- فروش در سایت انتشارات ۳۶۰ درجه @360pub ——————- آهنگساز: آترین آدالان @atrin_adalan ——————- #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله #شازده_کوچولو
. سی سالگی ام را در مرز باریکی تا به انتحار با پرسه در مه غلیظ شِبه افسردگی سر کردم در ستیز با خویشتن به آوارهگی ها کشاندم آنچه در من جهل مرکب و توهم به دانایی بود من با چشم خود دیده ام هر شب قتل خود را برای از نو دگر شدن محمدرضا ژاله نیز نیک میداند بودن اش از حیث اعمالی نیست که انجام داده بلکه از حیث اعمالی ست که هرگز… باشد که در سی و یک سالگی همچنان در طول تکریم جایگاه تان مبنی برانسان برتر در جهت احترام به تفاوت ها ارزش واقعیتان را به شما یادآور شوم قول شرف میدم بزودی شگفت زده تون کنم یاور همشگیتان «محمدرضا ژاله» #محمدرضاژاله Photo by; @rashed_naderi Special thanks; @esfandiarcompany
. مجموعه داستان (میخواستم بهش بگم) قسمت هفتم همزمان با کشف و شهود باید و نباید های سن بلوغ ام به محل جدید اثاث کشی کردیم روز بعد مادر با لیستی از لوازم بهداشتی منو بیرون از خونه فرستاد همین که پامو از خونه بیرون گذاشتم، خدای من، دختری قد بلند چشمای سبز و صورتی پر از اسرار ازل که با لبخندش هی هویدا میکرد سمت من اومد از این مدل اومدنایی که تو فیلما حرکت آهسته نشون میدن ولی اینور ماجرا همه چیز تند بود پلک زدنم گردش خونم تپش قلبم ضربه زدنش ته حلق ام قورت دادن آب دهنم تا از اون سر کوچه بیاد کنار من رد بشه انگار ۲۰ سال بدون ذوق بازنشستگی گذشت اعتراف میکنم منم آدم جلبی بودم سریع گفتم ببخشید دختر خانم ما تازه اومدیم تو این محل جایی رو نمیشناسم میخوام برم خرید لوازم بهداشتی گفت؛ آهان تشریف ببرید دست راست سمت چپ گفتم خیلی ممنون گفت؛ در ضمن خیلی خوش اومدین یا خود خدا ترکوند منو با این حرکتش بعدش رفتم دست چپ سمت راست خوردم به یه نجاری روز بعدش از پنجره منظره بیرون رو نگاه میکردم چشمم افتاد به کوچه دیدم با دوستش وایستاده جلو درشون سریع رفتم طبقه پایین به مامان گفتم بده گفت چیو گفتم برم یه چی بخرم گفت همه رو گرفتم زحمت نکش بدو رفتم جلو آینه اون موقع مد بود موهارو آلمانی میزدن یه دستی بهشون کشیدم پریدم تو کوچه مثلاً اصلا خبر ندارم کسی تو کوچه ست از کنارشون رد شدم یه مکث و بعدش گفتم ببخشید دختر خانم اینجا به خیابون راه داره؟! دوباره با اون لبخند انفجاریش از اینایی که همواره تو فیلما با حرکت آهسته نشونش میدن بهم گفت کجا میخوای بری؟! انگار یک آن تمام بهانه های دنیا تموم شدن گفتم نمیدونم،یعنی دوست دارم بدونم گفت صبر کن، از دوستش کاغذ و قلم خواست نشست روپلهٔ جلودر خونهٔ دوستش بعد با ظرافت هرچه تمام شروع به کشیدن نقشه محل کرد به جرات میشه گفت تو شعاع ۵ کیلومتری از هرچی فروشگاه گرفته تا خشکشویی و گل فروشی و مدرسه و ایستگاه اتوبوس بود برام نقطه زد همزمان با تکمیل کردن نقشه اش بهم گفت چرا نمیشینی ترسیدم اگه زانوهامو برای نشستن خم کنم دیگه برای پاشدن نتونم راست کنم کاغذ رو نزدیکم کرد و با نوک خودکار جاها رو بهم توضیح میداد ولی من هیچی نمیشنیدم من غرق تماشای مژه هایی شده بودم که تا به این حد بهم نزدیک شدن یعنی اگه یکی دوتا از مهره های گردنم رو به سمت پایین هدایت میکردم به راحتی میتونستم ببوسمشون انعکاس نور خورشید رو کاغذْ میتابید تو چشماش انگار یه تیله سبز رنگ سعی داره جلال خداوند رو برای من سست ایمان به رخ بکشه… پایان بخش اول «محمدرضا ژاله» Photo by; @amirarda1
. *من خودمو جا گذاشتم* مجموعه داستان؛ «میخواستم بهش بگم» قسمت هفت بخش دو فکر کردم همه چی تموم شد دو روز بعد وقتی که داشتم از خونه میزدم بیرون به محض اینکه درب رو باز کردم یه کاغذ افتاده روی پام با خطی زیبا روش نوشته بودن؛ پنج زیر تیر چراغ برق منو میگی دست و پام شل شد حرارتی تمام وجودم رو گرفت که انگار قرار بود مدالی بابت قهرمانی در سطح جهانی بهم بدن تا بحال غرور و ترس رو باهم تجربه نکرده بودم دوباره متن رو خوندم کدوم تیر چراغ برق؟! تمام تیر های کوچه رو به دنبال علامتی خاص از طرف اون پرسه زدم هر کی منو میدید بدون شک میگفت این پسره خل شده خسته از دنبال نشانه ها گشتن روی پلهٔ یکی از همسایه ها نشستم دوباره کاغذ رو از جیبم برداشتم سر و ته کردم خبری از نشونه نبودپشت و رو کردم دیدم با سبک قشنگ خودش محل دیدارمون رو کروکی کشیده خدای من انگار در فضای سیال بی هیچ وزنی معلق بودم زمان زیادی تا آماده شدن نداشتم سریع دوش گرفتم دستی به سر و روم کشیدم راه افتادم به سمت مقصد وسطای راه بارون گرفت شوربختانه موهام فر شد با خودم گفتم به خشکی شانس رسیدم لب تیر وقتی دیدم بارون باعث خالی شدن کوچه از عابر شد فر شدن موهام یادم رفت داشتم دنبالش میگشتم که یهو با فاصله خیلی کمی ازمن صدام زد برگشتم خیلی زیبا شده بود حتی قطرهای بارون رو مژه هاش نتونسته بود زیبایی های چشماشو مکدر کنه بهم گفت چقدر موی فر بهت میاد یاد اذیت های هم کلاسی هام افتادم بهم میگفتن بچه بودی گوسفند رو با پوستش خوردی اما الان یکی از فرفری بودنم خوشش میاد بهم گفت شاید این آخرین باری باشه که همو میبینیم گفتم چرا؟! گفت دلیلش رو نپرس خیلی مواظب خودت باشیا من با ظاهر فولادین مثل آهک از درون ریختم گفت باید برم چشماتو ببند تا نگفتم باز نکن بستم با بوسیدنم تمام تار و پود زندگیم رو از هم شکافت با چشمانی بسته تکیه داده بودم به تیر چند دقیقه بعد با صدای باز شدن درب یکی از خونه ها از این رویای شیرین بیدار شدم ولی اون رفته بود بدون اینکه بهم بگه شاید اینم یه نشونه بود من برای همیشه کنار تیر چراغ برق خودمو جا گذاشتم وقتی رفتم خونه نتونستم چیزی بخورم که مبادا طعم اون از لبام پاک بشه بعد از اون پذیرفتم فقط میتونم از دور ببینمش هر روز عصر میرفتم کافی نت که شاید برگشتنی ببینمش خیلی کم پیش میاومد و اگه هم پیش میومدم دست و پامو گم میکردم بغض ام میگرفت دیدنش دیگه اذیتم میکرد تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم تا اینکه یه روز دیدم… «محمدرضا ژاله» Video by; @amirarda1
. 📚💽 بسته فرهنگی #شازده_کوچولو [ کتاب گویا ] ——————- نویسنده : #آنتوان_دوسنت_اگزوپری به روایت #محمدرضا_ژاله @mr.zhaleh ——————- آهنگساز : آترین آدالان @atrin_adalan ——————- با همراهی کمپانی لاویبل @lovable.parfums.iran ——————- محصول نشر ۳۶۰ درجه @360pub ——————- مترجم : ندا حسن زاده ناظر ضبط : علی سلطانی مدیر مارکتینگ: علیرضا چالوک طراح لباس : ماهرخ سلیمانی پور روابط عمومی : گلاره رنجبر مشاور رسانهای : سارا حدادی عکاس و موشن گرافی : محمدصادق زرجویان جلوه های ویژه:علی غیاثوند صداگذاری:حسین شکوهی آوا و همخوان:نسیم شجاعی ترانه سرا:پریسا عبادی ——————- #360pub #نشر۳۶۰درجه #نشر_۳۶۰_درجه #کتاب_گویا #کتاب_صوتی #شازده_کوچولو
. سرانجام شروع ماجرا تصدق بودن تک تک تون که این مسیر جز به بودن شما عزیزان هموار نمیشد. عطشی در جانم انداختید که میزاید این باد را، نسیمی خوش بو در طول تکریم مشام انسانیت. از برکت بودن شما پروژه ای رو پیش بردیم که به جرات میشه گفت برای اولین بار در میهنم ایران رخ داد. بزودی شازده کوچولو درب خونهی تک تک تون رو میزنه 😉 عشق براتون «محمدرضا ژاله» 🌹 ———————- #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله #شازده_کوچولو
. در چنین روزی جای پدرم خالی 🥺 ——————— حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— همواره انسان ها علاقمند هستند باور هایی رو بپذیرند که واقعیت اونهارو تغییر بده تا اینکه واقعیتی رو بپذیرند که باور اونهارو تغییر بده. بریده ای از کتاب ﴿پرسه در دهلیز های شک﴾ نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— سومین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub 🌹 ——————— طراح جلد: تُرنه خانجانی ❤️ ——————— همچنان علاقمندم زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… لایک و کامنت یادت نره لطفاً ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله
. در چنین روزی جای پدرم خالی 🥺 ——————— حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— همواره انسان ها علاقمند هستند باور هایی رو بپذیرند که واقعیت اونهارو تغییر بده تا اینکه واقعیتی رو بپذیرند که باور اونهارو تغییر بده. بریده ای از کتاب ﴿پرسه در دهلیز های شک﴾ نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— سومین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub 🌹 ——————— طراح جلد: تُرنه خانجانی ❤️ ——————— همچنان علاقمندم زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… لایک و کامنت یادت نره لطفاً ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله
. در چنین روزی جای پدرم خالی 🥺 ——————— حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— همواره انسان ها علاقمند هستند باور هایی رو بپذیرند که واقعیت اونهارو تغییر بده تا اینکه واقعیتی رو بپذیرند که باور اونهارو تغییر بده. بریده ای از کتاب ﴿پرسه در دهلیز های شک﴾ نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh ——————— سومین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub 🌹 ——————— طراح جلد: تُرنه خانجانی ❤️ ——————— همچنان علاقمندم زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… لایک و کامنت یادت نره لطفاً ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله
. داستان «نان بابا بیات شد» |شاید واقعی| یکی از بدبختی های خوشبختی اینه که موقعیت هایی رو تجربه میکنی که در گذشته به علت نداشتنش کسی رو از دست دادی. میتونی درک کنی؟! تصور کن پدری بخاطر بی پولی و ترک خانواده یه جای دور دست، از تنهایی و بی پولی و گشنگی جون میده اگه توو برگه پزشکی قانونیش مینوشتن علت مرگ (بیپولی) غم سبک تری رو حس میکردی متاسفانه در این شرایط تو تنها شاهد حادثه هستی تو در جریان بودی و نه اینکه کاری نکردی بلکه خودتو هم جنسی از درد بودی فکر کن به مرور زمان تو موفق تر از قبل میشی دقیقاً همونی که میخواستی، دیگه مشکل مالی نداری حتی توانایی کمک به دیگران رو هم داری یک آن یاد پدرت میافتی اگه الان بود خونه و ماشین اصلا سر تا پاشو طلا میگرفتی. بعد یکی با صدا زدن پدرش رشته افکارت رو پاره میکنه، بلند داد میزنه بابااااااا با خودت زیر لب تکرار میکنی بابا؟! انگار زبونت بهش عادت نداره از آخرین باری که صدا زدی بابا مدتها میگذره، بابا؟! یاد بچگی هات میافتی وقتی شب از مهمونی برمیگشتین و تو نای راه رفتن نداشتی اون بغلت میکرد و تو سر رو شونه اش بی هوش میشدی. لرزش صدای مردونه اش که ابهت و بزرگی باباتو به رخ قفسهٔ سینه و ستون فقراتش میکشید زیبا ترین لالایی بود. شاید باورتون نشه من عاشق بوی بدن پدرم بودم میرفتم زیر بغلش پناه میگرفتم اونم برام دل ضعفه میرفت میگرفت منو میچلوند.یا مثلا با صورت تیغ تیغیش صورتمو کلافهٔ بوسه هاش میکرد. هر چند وقت یبار توو همین فکر و خیال ها سیر میکنی لذت میبری یهو صدایی تورو برمیگردونه به تلخی حقیقت صدای پیامک بانک واریز به حساب فلان… حسابی پر از پول،خونه ای پر از نبودن پدر یکی از بدبختی های خوشبختی اینه که موقعیت هایی رو تجربه میکنی که در گذشته به علت نداشتنش کسی رو از دست دادی. اگه الان بود….فرقی نمیکنه شش سال یا شصت سال،چنان لایه های مستتری از نبودن پدر وجود داره که هر کدوم در برهه ای نفس کشیدن رو برات سخت میکنه. همیشه یه نفر هم پیدا میشه که به افکارت دستبرد میزنه و با یه جمله میخواد افکارت رو به چالش بکشه بهم گفت چته هی بابام بابام میکنی؟! خاک سرده وابده انقدر خودتو اذیت نکن. گفتم مغزم گرمه. گفت یعنی چی؟! گفتم این بابامه که تو مغزم هی پسرم پسرم میکنه پاشد رفت، میخواستم بهش بگم ریاضیاتم مثل احساساتم نم کشیده مثل خاکی که گفتی، سردی پس داده. (خوشبختی) تقسیم بر (زمان) ضرب در (با هم بودن) چیمیشه؟! برای جواب معادله نظرات مردم زیر همین پست، پدرها رو جستجو کن میخواستم بهش بگم نشد بگم. «محمدرضا ژاله»
. حاصل نگرشم از زیستن یکیپساز دیگری در صف انتشار ——————— خدا؟! دردهایمان فرق داشت خدایمان یکی بـــود خدایمان فرق کــرد دردهایمان یکی شد. بریده ای از ﴿یزدگرد و هزاره سوم﴾ نویسنده: محمدرضا ژاله @mr.zhaleh یزدگرد هرگز نمیمیرد… ——————— دومین همکاری بنده با انتشارات محترم ۳۶۰ درجه @360pub ——————— همچنان علاقمندم زین پس زیر پست هام باهاتون گپ بزنم، برام بنویس… ——————— #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله
. آیین رونمایی از بسته فرهنگی شازده کولوچو با همراهی شما و دوستان نازنینم در شهر زیبای رشت به امید رویدادهای جذابتر در دیگر شهرهای میهن عزیزم ایران. به پاس قدردانی از شما همراهان، در این پست هم از میان کامنت ها به ۱۰ نفر از شما عزیزان بستهٔ فرهنگی شازده کوچولو همراه با مُهر ، امضاء و یک نامه اختصاصی (محرمانه) تقدیم میگردد. ارادتمند شما «محمدرضا ژاله» ❤️ —————————- Video; @pouyam.kamrani —————————- Special thanks; @setmen 👕 👖 —————————— اطلاعات بیشتر از سایر محصولات در پیج و وبسایت zhaleh.co —————————- #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله #کمپانی_ژاله #کتاب_صوتی #گویندگی #نویسنده #شازده_کوچولو
. آیین رونمایی از بسته فرهنگی شازده کولوچو با همراهی شما و دوستان نازنینم در شهرکتاب «اردیبهشت» اصفهان به امید رویدادهای جذابتر در دیگر شهرهای میهن عزیزم ایران. ارادتمند شما «محمدرضا ژاله» ❤️ —————————— اطلاعات بیشتر از سایر محصولات در پیج و وبسایت zhaleh.co —————————- #محمدرضاژاله #محمدرضا_ژاله #محمد_رضا_ژاله #کمپانی_ژاله #کتاب_صوتی #گویندگی #نویسنده #شازده_کوچولو